چرا عاشق افرادی می شویم که به ما آسیب می زنند؟!

به گزارش وبلاگ نامه، حقیقت ساده است، همه ما در پی افرادی هستیم که حس دوست داشته شدنی که در دوران کودکی مان تجربه کرده ایم را برای ما بازسازی می کنند. اما عشقی که ما در کودکی تجربه کرده ایم گاهی با جنبه های دردناکی هم در هم آمیخته بوده است: حس دیده نشدن، عشق شکننده و بی ثبات والدین یا حتی تجربه سوءاستفاده و سوءرفتار از سوی آن ها.

چرا عاشق افرادی می شویم که به ما آسیب می زنند؟!

این مسأله ما را مستعد این می کند تا شریکی را برای زندگی مان انتخاب کنیم که شیوه ارتباط او با ما، تداعی کننده الگوهای ارتباطی مشخصی است که در کودکی مان آن ها را تجربه کرده ایم و نسبت به آن ها احساس آشنایی داریم، اما این افراد ممکن است لزوماً با ما رفتار مهرآمیزی نداشته باشند.

همه ما در مورد انتخاب فردی که می خواهیم با او باشیم کاملاً آزادیم. در واقع حق انتخاب های ما بسیار بیشتر از آن چیزی است که تصور می کنیم.

با این حال برخی از مهم ترین عواملی که در انتخاب شریک زندگی ما نقش دارند، از جایی نشأت می گیرند که فکرش را هم نمی کنیم: دوران کودکی ما، تجربیات روان شناختی گذشته، آسیب های روانی و تروما یا حتی تجربیات دوران بلوغ. همه این ها به صورت ناخودآگاه، الگوی دل بستگی ما را شکل می دهند و ما را به سمت افراد خاصی سوق می دهند که تأمین کننده کاستی های روانی ما هستند.

در حقیقت این بازآفرینی تجربیات عاطفی دوران طفولیت ما است که حس عاشقی را در ما ایجاد می کند، بنابراین در روابط عاطفی خود عاشق افرادی می شویم که به هر طریق احساسات و عواطفی را که در دوران کودکی خود تجربه کرده ایم، در ما زنده می کنند. اما همان طور که اشاره شد این تجربه عاشقی ممکن است گاهی با جنبه های دردناکی نیز همراه باشد، مانند احساس خوب نبودن، احساس رها شدن یا احساس رنجش.

این تجربیات در واقع ما را مستعد این می کند که در بزرگ سالی عاشق افرادی شویم که نه تنها نسبت به ما رفتاری سخاوتمندانه دارند، بلکه از همه مهم تر احساس حمایت و امنیت را برای ما فراهم می کنند. در واقع ما بیشتر از همه در پی احساس پذیرفته شدن هستیم.

مسائل ما اغلب به این علت ایجاد می شوند که ما به چنین افرادی، درست به همان شکل پاسخ می دهیم که در کودکی یاد گرفته ایم. به عنوان مثال، شاید ما والدین نسبتاً خشمگینی داشته ایم که اغلب صدای خود را بلند کرده و ما را دعوا می کرده اند. ما هم آن ها را دوست داشتیم و به همین علت واکنش ما به رفتار آن ها به این شکل بوده که وقتی آن ها عصبانی می شدند ما خودمان را مقصر و گناهکار تلقی می کرده ایم در نتیجه رفتاری متواضعانه و مبتنی بر ترس از خود بروز می داده ایم.

حالا اگر شریکی (که به صورت مغناطیسی به سمت او جذب شده ایم) چنین رفتارهایی را از خود نشان بدهد، ما هم متقابلاً به او به عنوان کودکی آسیب دیده و مظلوم پاسخ می دهیم: عصبانی می شویم، احساس می کنیم که تعارض پیش آمده تقصیر ماست و در عین حال مستحق انتقاد و برخورد نامناسب هستیم.

در نتیجه ما احتمالاً به سمت کسی جذب می شویم که به سرعت بابت هر مسأله ای عصبانی می شود و ما هم متقابلاً به نوبه خود آن الگوی عاطفی آموخته شده در دوران کودکی را تجربه می کنیم. یا اگر والدینی شکننده و حساس داشته ایم که به راحتی آسیب می دیده اند، ناخودآگاه در پی شریکی می گردیم که او نیز کمی ضعیف و شکننده باشد و از ما انتظار داشته باشد که از او مراقبت کنیم.

اما پس از مدتی از ضعف و آسیب پذیری آن ها، خسته می شویم و سعی می کنیم با وسواس زیادی با آن ها رفتار کنیم، در واقع سعی می کنیم که از آن ها حمایت کنیم و به آن ها اطمینان خاطر بدهیم (همان طور که در دوران کوچکی این کار را انجام می دادیم) اما در عین حال این شخص را به خاطر ناتوانی و بی لیاقتی اش سرزنش می کنیم.

حقیقت این است که ما نمی توانیم الگوی دل بستگی به این افراد خاص را تغییر دهیم. اما همیشه راه چارهی برای پاسخ دادن به روشی بالغ تر (بالعکس بچه ها) به چنین موقعیت هایی وجود دارد. روانشناسان معتقدند که ما این توانایی را داریم که در هر موقعیتی به شیوه ای بالغانه و منطقی رفتار کنیم.

هدف این راه چاره بالغانه هم لزوماً سرانجام دادن به این نوع روابط نیست، بلکه درک معایب و ایرادات رفتاری یکدیگر و کار کردن روی آن ها به روشی قانع کننده و بالغانه تر است. یعنی به جای اینکه در چنین مواقعی تصمیم بگیریم شریک زندگی خود را عوض کنیم، ممکن است تصمیم عاقلانه تر این باشد که نحوه واکنش و رفتارمان را با این افراد مشکل ساز اصلاح کنیم.

در ادامه این مقاله از وبلاگ نامه مگ، ما به بررسی دلایل مختلفی می پردازیم که باعث می شود ما جذب افراد مشکل ساز و آسیب زا شویم و با آن ها وارد رابطه عاطفی شویم. سپس روش درست تعامل با چنین افرادی را از منظر روانشناسان بررسی می کنیم. با ما همراه باشید.

چرا ما جذب افراد مشکل ساز می شویم؟

یک ضرب المثل قدیمی هست که می گوید: عشق کور است. روانشناسان هم معتقدند که ما واقعاً در مورد کسی که عاشق او می شویم، حق انتخاب چندانی نداریم. برخی به عشق در نگاه اول معتقدند، برخی دیگر نیز نظریه های عاشقانه خود را دارند. با این حال، وقتی که ما عاشق شخصی ناسازگار و مشکل ساز می شویم، گاهی اوقات نمی توانیم زیرساخت های روانی این انتخاب را به درستی تشخیص بدهیم.

در واقع وقتی که عاشق می شویم، این احساس را به زور به خودمان تحمیل نمی کنیم، بلکه این اتفاق خود به خود رخ می دهد. اما سؤال مهم این است که این اتفاق چگونه رخ می دهد؟

احساس ما به کسانی که دوستشان داریم و جذبشان می شویم از جایی نشأت می گیرد که معمولاً توجهی به آن نداریم، زیرا حس می کنیم دیگر اهمیتی در زندگی ما ندارد، اما حقیقت این است برخی تجربیات و اتفاقات در زندگی انسان از نظر روانی اهمیت زیادی دارند.

معیار انتخاب ما در مورد افرادی که دوستشان داریم و احساس می کنیم جذب آن ها می شویم، ریشه در دوران کودکی ما دارد.

تجربیات ما در دوران کودکی، ما را به سمت افرادی سوق می دهد که ویژگی های رفتاری خاصی دارند. ما در تمام طول حیات خود در پی کسانی هستیم که احساس عشقی را که در کودکی خود تجربه کرده ایم، برایمان بازسازی می کنند و به ما کمک می کنند تا آن تجربیات عاطفی را دوباره احساس کنیم. اما مسئله مهم این است که عشقی که بیشتر ما برای اولین بار در دوران کودکی خود تجربه کردیم، به احتمال زیاد با مهربانی و محبت همراه نبوده است.

با توجه به این واقعیت روان شناختی، برخی از ما در بزرگ سالی خود را در معرض روابطی قرار می دهیم که با جنبه های دردناکی همراه است.

در حقیقت تجربه کردن خشونت خانگی، کودک آزاری، افسردگی والدین، عدم دریافت محبت کافی از سوی والدین، از دست دادن والدین در سنین کم و تجربیات دردناک دیگر باعث می شود وقتی که به بزرگ سالی می رسیم، دنیا را به شکل متفاوتی ببینیم.

جستجوی پنهان برای انعکاس والدین

تحقیقات روانشناسان نشان می دهد که در مورد روابط عاطفی ما صرفاً در پی شریکی خوب و مهربان نیستیم، بلکه بیشتر در پی فردی هستیم که تجربیات و رویدادهای عاطفی دوران کودکی مان را برایمان بازسازی کند.

این نیاز روانی باعث می شود افرادی که ممکن است واقعاً لایق محبت ما باشند را نادیده بگیریم و بر اساس تجربیات دوران کودکی مان، دست به انتخاب هایی بزنیم که ممکن است چندان به صلاح ما نباشد و گاهی حتی برای ما آسیب زا باشند.

برخی از ما به چنین افرادی توصیه می کنیم که شریک آزارگر و سمی خود را ترک کنند و در پی فردی با ملاحظه تر باشند که لیاقت عشق و علاقه آن ها را داشته باشد. اما حقیقت این است که این کار غیرممکن است، زیرا ما نمی توانیم به شکلی جادویی ناگهان به احساسمان نسبت به کسی سرانجام دهیم و عاشق فردی با شخصیت سالم شویم.

در چنین روابطی به جای اینکه ما از این افراد آزارگر بخواهیم که رفتار خود را اصلاح کنند، این خودمان هستیم که شروع به انطباق دادن رفتارمان با آن ها می کنیم.

در واقع ما به این شرکای آزارگر و سمی به همان روشی پاسخ می دهیم که در دوران کودکی خود به والدین آزارگرمان پاسخ می دادیم. در مورد همسر عصبانی تان که صدای خودش را بلند می کند و همیشه به شما صدمه می زند، شما احساس گناه و مقصر بودن می کنید، درست همانند همان احساس گناهی که در دوران کودکی تان با والدین خشمگین تان تجربه می کردید.

در چنین مواقعی ما اخم می کنیم، ساکت می مانیم و احساس می کنیم که همه این مسائل تقصیر ماست، درست مانند زمانی که یک کودک بودیم. اما از سوی دیگر این مسأله باعث ایجاد کینه نسبت به طرف مقابل در قلب ما می شود.

ما نمی توانیم الگویی را که به واسطه آن به دیگران علاقه مند می شویم و عاشق آن ها می شویم را تغییر دهیم. تنها چیزی که ما می توانیم تغییر دهیم این است که نسبت به رابطه رویکردی سازنده تر داشته باشیم و نسبت به خودمان و طرف مقابل با ملاحظه تر رفتار کنیم.

یک رابطه سخت

به لحاظ نظری، ما در انتخاب شخصی که دوستش داریم، کاملاً آزادیم و با هیچ محدودیتی در انتخاب همسرمان روبرو نیستیم. ما نه به واسطه قراردادهای اجتماعی عاشق کسی می شویم، نه به خاطر الزامات فرهنگی و قانونی. با این حال حق انتخاب ما در مورد پیدا کردن شریک زندگی مان، بسیار کمتر از آن چیزی است که تصور می کنیم.

این مسأله ما را مستعد این می کند تا در بزرگ سالی در پی شریکی باشیم که لزوماً با ما با مهر و محبت رفتار نمی کند، بلکه از همه این ها مهم تر آن احساسات آشنای دوران کودکی را برای ما زنده می کند.

در واقع تجربیات دوران کودکی ما ممکن است ما را وادار کند تا از بسکمک از گزینه های مناسب برای ازدواج و روابط عاطفی چشم پوشی کنیم، صرفاً به این خاطر که آن ها قادر به ارضای عقده هایی نیستند که در وجود ما با عشق و دوست داشتن درهم تنیده شده است. ممکن است شخصی را کسل کننده یا غیر مجذوب کننده بدانیم، اما در حقیقت منظورمان این است که بعید است او من را به گونه ای برنجاند تا واسطه این رنجش احساس عشق و علاقه را تجربه کنم.

یک نیاز عمیق

این نیاز عاطفی در تمام طول زندگی همراه ما است و بر روابط عاطفی ما تأثیر می گذارد. در واقع در مورد برخی از ما این مسأله، چیزی است که هرگز ما را رها نمی کند، یعنی بخشی از هویت و ویژگی شاخص ما است. این تجربیات مستقیماً بر فرایند تکامل هویت عاطفی ما تأثیر می گذارند: گاهی ما عاشق فردی می شویم، کسی که با او روابط بین فردی پایدار برقرار می کنیم، اما این افراد معمولاً کسانی هستند که مسائل حل نشده خاصی دارند؛ در حقیقت افراد مشکل دار!

در برخی موارد این گونه روابط در زندگی ما دوام زیادی دارند، حتی گاهی برای یک عمر با چنین فردی زندگی می کنیم. در مواردی هم ما پیروز می شویم از این مارپیچ آسیب زا خارج شویم که غالباً به واسطه آشنایی با دلایل این مسأله است و شناسایی جنبه هایی از هویت و تجربیات روانی مربوط به گذشته که ما را به این سمت سوق می دهد.

خبر خوب این است که رهایی از این شرایط، الزاماً امری ضروری نیست. رابطه عاطفی با یک فرد پیچیده و حتی مشکل دار برای بسکمک از ما می تواند خوب و مفید باشد و بدون هیچ مسئله ای بنیان یک زندگی مشترک را فراهم کند، البته تا زمانی که نقصان ها و مسائل رفتاری طرف مقابل مانع از تجربه کردن یک حس خوب در رابطه با او نشود و نیازهای عاطفی و روانی ما هم در رابطه مرتفع شود.

حقیقت این است که هیچ کس کامل نیست، حتی ما. اما اگر این مسأله باعث شود که دائماً به افرادی که مسائل رفتاری یا عاطفی دارند دل ببندیم، این خطر برای وجود دارد که آن افراد نتوانند آنچه را که در یک رابطه عادی از طرف مقابل خود انتظار داریم به ما بدهند. برای همین گذار از این مکانیسم شیفتگی غیرعادی برای سلامت روان ما از اهمیت زیادی برخوردار است.

برخی از دلایلی که برای لزوم این تغییر وجود دارد، در ادامه آمده است:

زیرا ما انعکاس مسائل خودمان را در شریک زندگی مان می بینیم

همه ما محدودیت ها و مسائل خود را داریم. این مسائل حل نشده اغلب از دوران کودکی یا نوجوانی بجا مانده اند و همیشه در زندگی ما حضور دارند تا به ما یادآوری کنند که نتوانسته ایم برخی مسائل را پشت سر بگذاریم و از آن ها عبور کنیم. حالا اگر به طور اتفاقی چنین مسائلی را در شخص دیگری مشاهده کنیم، یک مکانیسم روان شناختی ساده در ناخودآگاه ما فعال می شود: با خودمان فکر می کنیم که من به خوبی می توانم آن شخص را درک کنم.

من هم با چنین مسائلی دست و پنجه نرم کرده ام و نتوانسته ام بر آن ها غلبه کنم، پس مطمئناً می توانم به این فرد کمک زیادی بکنم و از آنجایی که کمک کردن به شخصی دیگر مطمئناً آسان تر از حل مسائل خودمان است (حداقل در ابتدا، زمانی که خیلی به لحاظ عاطفی درگیر نیستیم)، این احساس را داریم که داریم که می توانیم برای دیگران و خودمان کار مفیدی انجام می دهیم. این اتفاق به ما احساس خوبی می دهد، احساس زنده بودن و پیدا کردن آرامش درونی.

با این حال، اغلب در چنین شرایطی خیلی زود متوجه می شویم که نه تنها قادر به حل کامل مسائل طرف مقابل نیستیم، بلکه بدتر از آن، به این نتیجه می رسیم که رابطه با یک فرد مشکل ساز نه تنها منجر به رشد و تعالی ما نمی شود، بلکه امکان غلبه بر مسائل روحی و روانی را نیز برای ما فراهم نمی کند. روابطی از این دست ممکن است سال ها به طول بی انجامند، اما معمولاً بالاخره جایی در نیمه راه زندگی سرانجام می یابند و زخم های عمیقی در وجود ما بر جای می گذارند.

چون دیگری زخم های کهنه ما را باز می کند

ممکن است این حالت مازوخیسم خالص به نظر برسد، اما خیلی هم غیرمنطقی نیست. بخشی از وجود ما، در واقع ناخودآگاه ترین قسمت آن، همان بخش بچه هاه و ناامن، تنها در صورتی احساس امنیت و زنده بودن می کند که درگیر رابطه ای باشد که همان زخم های کودکی را دوباره برایمان ایجاد کند و اگر طرف مقابل، ناخواسته یا عمداً، زخم هایی را که به طور کامل در وجود ما التیام نیافته اند، دوباره باز کند، بخش عاطفی وجود ما در بالاترین سطح ممکن به طرف مقابل احساس دل بستگی و وابستگی پیدا می کند.

زیرا ناخودآگاه ما بر این باور است که انگشت گذاشتن روی زخم های کهنه، به غلبه بر آن ها کمک می کند. برای اینکه بفهمیم تاب و توانمان در برابر زخم های کهنه چقدر افزایش پیدا کرده است. برای اینکه یک بار دیگر بررسی کنیم و ببینیم که آیا می توانیم آن زخم ها را به طور قطعی درمان کنیم یا نه و همین طور برای اینکه وجود آن فرد به ما کمک کند تا بفهمیم آن آسیب ها بخشی از وجود ما است و باید وجود آن ها را بپذیریم.

تجربه کردن چنین روابطی گاهی برای رشد ما ضروری است و این افراد مشکل ساز هم ممکن است شریک مناسبی برای یک زندگی مشترک کامل باشند.

تنها خطری که چنین روابطی را تهدید می کند این است که اگر روزی واقعاً بتوانیم زخم های عاطفی خودمان را درمان کنیم، ممکن است حس کنیم آن قدر تغییر کرده ایم که دیگر نیازی به وجود آن شخص در زندگی مان احساس نمی کنیم و با وجود تمام احساسات بدی که این اتفاق می تواند ایجاد کند، حس می کنیم که جذب شخص دیگری شده ایم و حالا عشق را با وجود او می توانیم تجربه کنیم.

زیرا شریک زندگی تان به وجود شما نیاز دارد

اغلب چنین روابطی به این علت شکل می گیرند که شما به وضوح حس می کنید که طرف مقابل به شما نیاز دارد و این مسأله ممکن است به مقدار کافی قانع باشد تا بین شما از نظر احساسی پیوندی مستحکم ایجاد کند.

این اتفاق تنها به این علت رخ نمی دهد که ما شخصیتی مراقبت کننده و با توجه داریم، بلکه بالعکس برای این مسأله دلایلی کاملاً متضاد وجود دارد. زیرا ما حس ناامنی داریم، زیرا معتقدیم که لایق محبت دیگران نیستیم و می دانیم که طرف مقابل به وجود ما نیاز دارد، حتی بدون اینکه ما را دوست داشته باشد و یا باعث شود احساس امنیت و مهر و محبت را تجربه کنیم. در حقیقت احتمال کمتری وجود دارد که او ما را ترک کند. به هر حال، ما نیز به وجود او نیاز داریم، بنابراین این رابطه می تواند منطقی و قابل قبول باشد.

روابطی که با این فرضیات شروع می شوند به ندرت می توانند به یک رابطه شاد و ارضاکننده تبدیل شوند که تا آخر عمر دوام داشته باشد. اما غلبه بر این مکانیسم مشکل ساز قبل از هر چیز به معنای غلبه بر ناامنی هایمان است، به معنای حل کردن مسائلمان و پذیرش بی قید و شرط خودمان که البته فرآیندی کند و سخت است.

زیرا مسائل طرف مقابل برای ما آشنا به نظر می رسند

بسکمک از ما یک کودکی سرشار از مسائل را پشت سر گذاشته ایم، با والدینی که هم ما را دوست داشتند هم باعث رنج کشیدن ما می شدند. با این حال این اولین نوع عشقی است که در زندگی دریافت می کنیم، عشقی که همیشه به عنوان معیار سنجش از آن استفاده می کنیم.

بنابراین طبیعی است که در بزرگ سالی نیز در پی آن بگردیم، حداقل در قالب اشکال مشابه. در واقع اگر والدین غیراستانداردی داشتیم که ما را به شیوه خودشان دوست داشته اند، یعنی با مسائل و محدودیت هایشان، وقتی شخص دیگری را پیدا می کنیم که مسائل مشابهی دارد با وجود او می توانیم دوباره آن احساس راحتی پیوند خورده با دوران کودکی مان را تجربه کنیم.

ما حتی رنج کشیدن به واسطه دلایلی که شبیه علت رنج کشیدن در دوران کودکی است را آرامش بخش می دانیم، زیرا ناخودآگاه ما به نوعی آن نوع رنج را با شکل طبیعی عشق مرتبط می داند، بنابراین این مسأله تبدیل به علتی می شود که باعث می شود احساس کنیم طرف مقابل را دوستش داریم.

در مقیاس کوچک، این نوع مسائل عشقی می تواند در طولانی هم دوام بیاورد و مانعی بر سر رابطه افراد ایجاد نکند. در حقیقت این نوع رنج مکرر می تواند به یک عنصر شر ضروری تبدیل شود، روتینی که به نوعی به ما احساس امنیت و آرامش می دهد و باعث می شود احساس کنیم در مکان مناسبی هستیم.

زیرا به نظر ما این افراد صادق تر هستند

اغلب چیزی که ما را بیشتر از همه می ترساند فریب خوردن است. مثلاً یک فرد فریبکار که با کلمات دروغینش ما را جذب خودش می کند اما بعد در عمل یک شخصیت متفاوت از خودش نشان دهد. در چنین مواردی، بزرگ ترین ویژگی یک فرد برای ما صداقت و بیان حقیقت از طرف است و چه کسی صادق تر و راستگوتر از کسی که مسائل خودش را دارد و از افشای صریح آن شرم ندارد؟

به واسطه همین علت و بر اساس برخی مطالعات اجرا شده، افراد مشکل دار از نظر آماری روابط بیشتری را نسبت به افراد بدون مشکل تجربه می کنند. اینکه چنین افرادی در واقع راحت تر می توانند دیگران را جذب خودشان کنند، نشانه این است که وجود مسائل شخصی در روابط عاطفی محدودیتی ایجاد نمی کند و صداقت در مورد آن ها حتی گاهی می تواند یک مزیت محسوب شود.

این که آیا چنین روابطی پایدار است یا نه، بدیهی است که به عوامل جانبی متعدد دیگری بستگی دارد. حقیقت این است که صداقت هرگز برای به نتیجه رساندن یک رابطه کافی نیست. با این حال، اگر این مسائل شخصی، تأثیرات جدی و مهمی روی زندگی روزمره طرفین نداشته باشند، این گونه روابط هم می توانند به مقدار کافی و حتی برای تمام عمر دوام بیاورند.

به خاطر نوع دوستی

این مورد در حقیقت یک مورد خاص و نادر است و به ندرت در مورد روابط عاطفی که زندگی خود را در آن ها سرمایه گذاری می کنیم، صدق می کند. این مسأله زمانی اتفاق می افتد که در بالاترین سطح سلسله مراتب هرم نیازهای مازلو قرار می گیرید. وقتی همه نیازهای شما برآورده می شوند، وقتی که احساس می کنید از هر نظر راضی و راضی هستید، غالباً تمایل پیدا می کنید که بخشی از آنچه که هستید را به شخص دیگری اهدا کنید.

در این حالت کمک کردن به دیگران می تواند به یکی از نیازهای اساسی شما تبدیل کند، زیرا به ابعاد وجودی شما معنای عمیق تری می بخشد. در این صورت، ملاقات با یک فرد مشکل ساز می تواند شما را تحریک کند تا به آن شخص آنچه که نیاز دارد بدهید و به نوعی به او کمک کنید.

در این موارد، به احتمال زیاد یک رابطه دوستی عمیق یا نوعی مربی گری شخصی ایجاد می شود، اما نه یک رابطه عاطفی. در واقع افرادی که به بالاترین سطح هرم مازلو رسیده اند، این کار را انجام می دهند، یعنی قبل از این اتفاق شریک زندگی خودشان را برگزیده اند و زندگی مشترک خودشان را دارند که از آن راضی هستند و آنچه را که نیاز دارند به آن ها می دهد.

این مطلب فقط جنبه آموزش و اطلاع رسانی دارد. پیش از استفاده از توصیه های این مطلب حتما با یک کارشناس مشورت کنید. برای اطلاعات بیشتر بیانیه رفع مسؤولیت وبلاگ نامه مگ را بخوانید.

منابع: The School of Life, Parhlo, Auralcrave, Deepstash

منبع: دیجیکالا مگ

به "چرا عاشق افرادی می شویم که به ما آسیب می زنند؟!" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "چرا عاشق افرادی می شویم که به ما آسیب می زنند؟!"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید